آن‌چه در گور خفته رهبری است!

(نشر نخست در روزنامه هشت صبح)
تمثیل غار افلاطون
شهرزاد اکبر و آریه نجات
در دوره‌های گذار، حس نیاز به یک معجزه بر جامعه مستولی می‌شود. در این مراحل، جوامع منتظر «فرد» و یا «واقعه»ای هستند که از دوام ثبات اطمینان دهد و یا حتا نوید‌بخش آینده‌ای بهتر باشد. در دوره‌ی گذار، ترس از ناشناخته، افراد و جوامع را دنباله‌رو شخصیت‌های قدرتمند می‌سازد و یا به رویاپردازی در مورد وقایع نامحتملِ نجات بخش وا می‌دارد. نیاز به ناجی و ابرانسان‌ها، برای قرن‌ها در افسانه‌ها و اساطیر بشر انعکاس یافته است.
در عصر جدید، این نیاز در قامت رهبران‌سیاسی، مذهبی، اجتماعی و فرهنگی متجلی می‌شود. در جوامع مدرن که درک گسترش‌یافته‌ی از پیچیدگی‌های رهبری سیاسی شکل گرفته است، جای وقایع و شخصیت‌ها را وجود برنامه‌ها و یا رهبران برنامه‌دار می‌گیرد. بنابرین یکی از شاخصه‌های جوامع دموکراتیک، ارزیابی دیدگاه و برنامه در کنار کاریزمای فردی سیاسیون است. شاید به همین دلیل هم، در افغانستان که در مراحل نخستین شکل‌گیری سیاست دموکراتیک قرار دارد، گروه‌ها و افراد بر اهمیت برنامه‌ها تاکید می‌ورزند.

از سویی اهمیت کاریزمای فردی در سیاست عملی این کشور بر همگان مبرهن است. با نزدیک شدن انتخابات ۱۳۹۳ افغانستان و نشر فهرست ابتدایی نامزدان ریاست‌جمهوری، این تناقض میان شخصیت‌محوری در سیاست عملی و برنامه‌محوری در سیاست «ایده‌آل»، به سلسله نوشته‌هایی در مورد نقش رهبر و قهرمان در شرایط کنونی افغانستان انجامیده است. (روزنامه‌ی ۸صبح)
این سلسله را آقای امرالله صالح با نوشته‌ای در نقد برنامه محوری بدون رهبر آغاز کرد. از دید او، مشکل کنونی صحنه سیاسی در افغانستان کمبود برنامه نه بلکه فقدان شخصیت‌های متعهد و بزرگ سیاسی است. او با اشاره به گاندی در هند، نبود رهبران «بزرگ، عمیق، باتعهد، باتقوا و فداکار» را یکی از مشکلات اساسی افغانستان خواند. حکمت مانا با نقد رویکرد آقای صالح به رهبری، تمرکز نفوذ سیاسی- اجتماعی در یک فرد را مشکل‌آفرین می‌داند. مانا اولویت شرایط کنونی افغانستان را اصلاح سیستم معیوب سیاسی در کشور ارزیابی کرد. در امتداد این سلسله، سلیم آزاد با نقد شبان- رمگی در سیاست افغانی، رمززدایی از سیاست و نگاه عملی به آن را پیشنهاد کرد. او کلید نجات را در دست سیاستمداران برجسته مدرن با برنامه‌هایی برای نجات افغانستان از سقوط می‌داند.
هادی میران از زاویه‌ای دیگر به مساله رهبری در افغانستان پرداخت. از دید او رفتار و تفکر رهبران و نخبگان سیاسی افغانستان در بستر فرهنگی این سرزمین که با خشونت و خردگریزی عجین است، شکل گرفته است. به همین دلیل هم نمی‌توان در این سرزمین تغییر بنیادی را در خلا فعالیت هدفمند برای ایجاد فکر نو و پیرایش فرهنگی توقع کرد. در آخرین نوشته‌ی این سلسله،‌ عباس فراسو روی تفکیک نگرش تیوریک از زمینه‌های عینی و رهبری واقع‌گرا تاکید کرده است. او ضرورت اندیشیدن به رهبری در قالب واقعیت‌های پیچیده افغانستان را توصیه می‌کند.
این سلسله گفتگوها به بیان نکات خوب و ضروریی‌ انجامید که معمولا در بحث‌های سیاسی افغانستان غایبند. اما این بحث‌ها نیز گمشده‌ای دارند، گمشده این بحث‌ها، خود فعل رهبری و نقش مردم و مشکلات‌شان در شکل‌دهی رهبری است. همه بحث‌ها در مورد رهبر و رابطه رهبر با برنامه، سیستم سیاسی و یا فرهنگ، بر این پیش فرض استوار است که رهبری، یک سلسله خصوصیات ویژه است که یا به اراده شخصی (آزاد)، یا به‌صورت فطری (صالح) و یا به‌دلیل ویژگی‌های فرهنگی یک جامعه (میران) در وجود یک فرد یا افراد تمثیل می‌شود و در کنار برنامه‌ها، یا به‌خودی خود، بر سرنوشت جامعه به‌گونه بارز تاثیر می‌گذارد. در واقع، ویژگی مشترک این نوشته‌ها، یک تعریف فردمحور و صلاحیت (اقتدار) محور از رهبری است.
در گفتمان مسلط در افغانستان، ما رهبری را یک خصوصیت فردی می‌دانیم. رسانه‌های ما همواره رهبری را در افراد با صلاحیت می‌جویند و یا هم توان رهبری یک فرد را با تعداد دنباله روان و یا پیروان آن شخصیت می‌سنجند. بنابراین تعریف ما از رهبری ویژگی دایمی یک فرد باصلاحیت است و ربط مستقیم با تعداد دنباله روان آن فرد دارد. رهبر، شخص مقتدر و با صلاحیتی است که توان برانگیختن گروه بزرگی از پیروان را داشته باشد.
به این اساس، رهبر خوب فرد متقی، فداکار و هوشمندی است که از اقتدار و پیروان خود به‌منظور بهبود وضعیت استفاده کند. در این نگرش به رهبر، رهبری از بالا به پایین اعمال می‌شود، مردم فقط در نقش پیرو و یا نفع برندگان و متضرران رهبری حضور دارند و اقدام اصلی یک رهبر، ارایه پاسخ به پرسش‌های مغلق و یا حل مشکلات است.
ولی آیا داشتن اقتدار و صلاحیت می‌تواند به خودی خود به رهبری بینجامد؟ رابطه صلاحیت و رهبری بخشی دیگری از معمای رهبری است که در این سلسله بحث‌ها ناگشوده مانده است. در افغانستان، قدرت سیاسی ناشی از منصب دولتی به افراد صلاحیت می‌بخشد. در این‌جا اقتدار سیاسی «رهبر» می‌آفریند و تصور معمول در مورد «رهبران»، شامل افراد بی‌صلاحیت و بدون اقتدار سیاسی نمی‌شود و بنابراین نقش این افراد در ترسیم یک دیدگاه و یا ایجاد انگیزه در دیگران و به تحرک درآوردن آنان، عموما «رهبری» تلقی نمی‌شود.
در ذهن و روان ما، کلمه «رهبر» فقط شامل روسای جمهور و سایر سیاسیون مقتدر می‌شود و در این تعریف، رهبری بریده از اقتدار سیاسی جایگاهی ندارد. در حالی‌که عمل رهبری می‌تواند از افراد غیرسیاسی و یا افراد فاقد اقتدار سیاسی و دولتی برخیزد. مثلا تلاش دانشجویان برای رفع تبعیض در محیط‌های آموزشی می‌تواند یک عمل رهبری تلقی شود با وجود این‌که دانشجویان فاقد اقتدار سیاسی‌اند.
در دیدگاه معمول به رهبری در افغانستان، ما افراد باصلاحیت را رهبر می‌نامیم، ولی در عین حال و بلافاصله از فقدان رهبری در سطوح بالا شکایت می‌کنیم. در وضعیتی که افراد باصلاحیت و مقتدر توقعات ما را برای رهبری برآورده نکنند، دلیل سرخوردگی خود را با شیوه برخورد، خصوصیات و بر مهارت فرد رهبر ربط می‌دهیم. در نتیجه ویژگی‌های مشخصی را مطرح می‌کنیم و توانایی رهبری را مشروط به آن می‌دانیم، ویژگی‌های که یک مجموعه غیرواقع‌بینانه و حتا فراانسانی را شکل می‌دهند. وجود خصوصیاتی مثل عظمت،‌ عمق،‌ تقوا، تعهد و فداکاری را لازمه رهبری خوب می‌دانیم، در حالی‌که جمع این ویژگی‌ها در یک شخصیت دشوار است و هیچ تضمینی وجود ندارد که هیچ شخصی، به‌صورت دایمی همه این خصوصیات را بخواهد و یا بتواند حفظ کند.
تعهدگریزی، سطحی‌اندیشی، لغزش‌های اخلاقی، از همه انسان‌ها توقع می‌رود و استثنا در این مورد وجود ندارد. بر علاوه، در نفس اقدام رهبری، پذیرش خطر نهفته است. کلمه رهبر در زبان انگلیسی leader است با ریشه leit، که به حمل‌کننده بیرق لشکر اطلاق می‌شود، فردی‌که با قربانی کردن خود، لشکر را در تعیین موقعیت خطر کمک می‌کند. توقع حضور فعال و همیشگی در یک پروسه خطرناک را نمی‌توان از یک فرد و یا جمع مشخصی از افراد داشت. این یک توقع غیرواقع‌بینانه است و فقط می‌تواند به سرخوردگی از «رهبران» بیانجامد.
اما رد نیاز به رهبر «بزرگ، عمیق، باتعهد، باتقوا و فداکار» به معنی تاکید روی برنامه‌های بزرگ که از ذهن یک انسان بتراود، نیست. می‌شود برنامه داشت و ارایه کرد. اما هیچ کس نمی‌تواند به تنهایی وضعیت پرچالش و مغلق افغانستان را در قبال منطقه و جهان مطالعه، تحلیل و درک کند، مشکلات موجود را شناسایی و موشگافی کند و در نتیجه راه‌حل آن را هم ارایه کند. طرح دیدگاه جامع فقط در جریان و در نتیجه بحث‌های دوامدار، کار مشترک با مردم دخیل در آن مشکلات، و پروسه‌های مشورتی عمیق،‌ طولانی و دردناک امکان‌پذیر می‌شود و بس.
بنابر همین دلایل، واقع‌بینانه‌تر خواهد بود اگر رهبری را به‌عنوان یک عمل یا سلسله‌ای از اقدامات تعریف کنیم، که می‌تواند از به اصطلاح «رهبران» یا سیاسیون (افرادی در جایگاه اقتدار رسمی، غیررسمی و یا صلاحیت) یا هم از «نارهبران» برخیزد و در امر سهم‌گیری مردم در شناسایی و حل مشکلات خودشان، یاری کند. در این تعریف از رهبری، یگانه ویژگی بارز عمل رهبری، ابتکار آن برای رودررو ساختن مردم با مشکلات‌شان و به سطح آوردن تضاد‌های پنهان میان نظام‌های ارزشی و واقعیت‌های عینی و یا تضاد میان نظام‌های ارزشی متفاوت است. در این دیدگاه، حرکت «نافرمانی مدنی» گاندی، با این شرط می‌تواند رهبری تلقی شود که توده‌های بزرگ مردم را نه به‌عنوان پیروان محض، بلکه عاملان و سهم‌گیرندگان، به حرکت بیاورد و منسجم کند تا با تغییر شیوه‌ی زندگی خود، به استعمار نه بگویند.
در وضعیت افغانستان، در همه عرصه‌ها، نیازمند عمل رهبری هستیم. عمل رهبری در ساحه‌ی آموزش عالی، مثلا، ابتکاری خواهد بود که دانشجویان و استادان را وارد یک گفتمان وسیع در مورد کاستی‌های نظام آموزشی و راه‌های مقابله با آن از طریق تغییر نگرش و افکار و رفتارهای معمول و مسوولیت‌پذیری بیشتر سازد. هر پالیسی و یا اقدامی که در پی بهبود وضعیت نظام آموزشی است بدون سهم‌گیری فعال و نقدپذیر این دو قشر، سطحی و ناموفق خواهد بود. مشخصا در پیوند با انتخابات ۱۳۹۳، حضور سیاستمداران برجسته و یا برنامه‌های همه‌جانبه نمی‌تواند به خودی خود امیدبخش باشد، چون این دو عنصر در فقدان رهبری، نمی‌تواند تغییر و بهبودآفرین شود.
سیاستمداران برجسته و یا رهبران با تقوا نیز می‌توانند خود خواه، کوتاه بین، سازش کار و یا ناموثر باشند و برنامه‌های منسجم هم، در عدم سهم‌گیری فعالانه مردم، فراتر از کاغذ، راه به‌جایی نمی‌برند. آن‌چه می‌تواند امیدآفرین باشد ظهور عمل رهبری در سطوح مختلف سیاست در جریان مبارزات انتخاباتی و یا قبل از آن است. طرح مشکل ناامنی از یک دیدگاه مسوولیت‌پذیر و تشویق سهم‌گیری مردم در حل این مشکل در درازمدت آن نوع از عمل رهبری ست که می‌تواند سر کلاوه‌ی یکی از مشکلات بزرگ در این سرزمین را بگشاید.
مشکل عدم تساوی در دسترسی به فرصت‌ها برای زنان و مردان در افغانستان نمونه‌ی خوبی از تضاد میان دو نظام ارزشی متفاوت است. عدم موافقت روی قانون منع خشونت علیه زنان، مثلا، در تضاد میان ارزش «زن یا در خانه یا در گور» و ارزش مدرن برابری حقوق جنسیتی نهفته است تا هر چیز دیگر. عمل رهبری در این زمینه نمی‌تواند بدون تلاش دسته‌جمعی و مشترک برای درک این تضاد، رودررو شدن با آن و کنار آمدن با نفی یکی از این نظام‌های ارزشی، یک عمل رهبری موثر نامیده شود.
در این تعریف از رهبری، تاکید روی عمل است، نه فرد. لازمه این نوع از عمل رهبری، کاستن از اقتداری است که ریشه در دانستن همه پاسخ‌ها و توان ارایه همه راه‌حل‌ها دارد. طرح مساله به‌عنوان مساله و عدم تظاهر به دانستن همه پاسخ‌ها اما ممکن است جایگاه «رهبر»/فرد سیاسی را در زمینه‌ی فرهنگ صلاحیت‌پرور و قدرت‌پرور افغانستان به خطر بیاندازد. به همین دلیل نیز، تمثیل «رهبری» از سیاسیون ما و نامزدان ریاست‌جمهوری که در پی کسب آرا هستند، بسیار نامحتمل است.
در چنین وضعیتی، احتمال ظهور رهبری از اقشار دیگر، به‌شمول «روشن‌فکران»، فعالان سیاسی و قشرهای منسجم مردم، بیشتر است تا نامزدان ریاست‌جمهوری. در این صورت، نامزدان نیز ناگزیر خواهند شد با بحث‌های تلخ و دشواری که در «پایین» شکل می‌گیرد، روبه‌رو شوند و عمل رهبری را به نمایش بگذارند. ما زمانی به‌عنوان یک ملت به عمل رهبری مجال ظهور خواهیم داد که که با فراتر رفتن از توقعات بی‌پایان ما از سیاسیون و «رهبران»، خود به‌عنوان اقشار منسجم، جسارت رودرویی با مشکلات و تضادها و سهم‌گیری فعال در حل آن‌ها را بیابیم.